بی نهایت بلند و به غایت نزدیک | اثر: جاناتان سافران فوئر
رمان «بینهایت بلند و به غایت نزدیک»، روایت پسری است که چند سال پس از مرگ پدرش، یک کلید را در گلدان پیدا میکند. او اطمینان دارد که این کلید به پدرش تعلق دارد، کلیدی که شاید حتی رمز چگونگی مرگ پدرش را برملا سازد. اما «اسکار» نمیداند که این کلید، کدام یک از ۱۶۲ میلیون قفل شهر نیویورک را باز میکند؟
این سوال باعث میشود تا اسکار مثل یک کارآگاه آماتور تمام محلههای نیویورک را جستجو کند و وارد زندگی دوستان، اقوام و آدمهای غریبه شود. به این ترتیب وارد کشف ماجرایی میشود که به تاریخچه ۵۰ سال گذشته خانوادهاش مربوط میشود. در واقع کشمکش و جستوجو در داستان با همین کلید آغاز میشود و تبدیل به کلید روایت در داستان میشود.
او ابتدا پای پیاده به این آدرسها میرود، درحالیکه دایره زنگیاش را مدام تکان میدهد:
«چون بهم کمک میکرد یادم بماند که هرچند به محلههای مختلف میروم، ولی من همچنان خودم هستم.»
انجام این ماموریت حماسی شیوهی خاص اُسکار برای نزدیکی بیشتر به پدر مردهاش است؛ شیوهی خاص ُاسکار برای نزدیکی به مادر زندهاش هم بستن زیپ پشت لباسش است موقع آمادهشدنش برای بیرون رفتن.
در واقع «فوئر» از عبارتها و اصطلاحات خاصی برای نشان دادن احساسات و عواطف اُسکار استفاده میکند مانند استفاده از «دایره زنگی» که در پاراگراف بالا به آن اشاره شد و همچنین: «بستن زیپ کیسه خواب وجودم» برای اشاره به کنارهگیری و انزوای عاطفی و «دوباره چکمههایم سنگین شدند» برای اشاره به افسردگی و ناراحتی ناشی از مشکلات اطرافیان و خودش و …
ابتکارات و اختراعات «اُسکار» هم که بهعنوان یک پسربچه میخواهد از خلاقیت و تخیلات خودش برای بهبود اوضاع دنیای پیرامونش استفاد کند را میتوان همچون مقیاسی برای نشان دادنِ میلش به بهبود شرایط دنیایی سنگدل و تسکینی بر ناتوانی عمیقش عنوان کرد