پس باید احساساتمان را سرکوب کنیم؟ ایا احساسات همیشه غیر قابل اعتماد و مزاحماند؟ و یا باید در تمام زندگی منطقی رفتار کنیم؟ پس اینکه میگویند به ندای قلبتان گوش کنید و از قلبتان پیروی کنید منظورشان چیست؟ وقتی ما متولد میشویم سرشار از غرائز و خواستههاییم. تمام وجود ما این است: میخواهم یا نمیخواهم، دوست دارم یا دوست ندارم. به تدریج یاد میگیریم که همهی خواستههای ما قابل برآوردهشدن نیست. در زندگی اجتماعی محدودههایی وجود دارد که قابل عبور نیست. بنابراین در طول دوره رشدمان بارها میشنویم: باید و نباید، درست است و درست نیست، اینها چیزهایی است که والدینمان بهما میآموزند در دراز مدت کشمکشی بین کودک درونمان که سرشار از خواستهها است و والد درونمان که انباشته از باید و نبایدها است در میگیرد. وظیفه ما چیست؟ سرکوب یکی به نفع دیگری؟ هرگز وظیفه ما ایجاد تعادل بین این دو است. زندگی هنر تعادل است. تعادل میان کار و استراحت، میان خواب و بیداری و بالاخره تعادل بین احساسات و عقل مصلحت اندیش… آدمها خیلی مبهم با هم ارتباط برقرار میکنند. بدون اینکه دقیقاً بگویند یا حتّی بدانند از همدیگر چه میخواهند با هم وارد ارتباط میشوند و اینکه بابت این رابطه قرار است چه هزینهای بپردازند هم کاملا مبهم است!